سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بازگشت به وبلاگ دلق مرصع

11 (قبرستان)

عشق ننه‌دای و برادر‌بزرگ‌ام مصطفی، قصه‌ای‌ست اما من تنها راویِ دست اول‌اش هستم! چند سال یک‌بار هم که پا می‌دهد می‌آیم اینجا. با دلّه روغن‌های مچاله‌ای که تو باغچه‌های خشک قبرستان قدیمی پیدا می‌شود، روی سنگ قبر این دو دلداده می‌ریزم و در سکوتی غمگین به پرده‌خوانی آن داستان عاشقانه می‌پردازم. داستان مشهدی نبات پاینده و نوه‌اش آقا مصطفی پاینده! جَخ این آخرین باری‌ست که قد رعنای این دو دلداده را در کنار هم به نظاره می‌نشینم. همین ترس از نابودی همیشگی، باعث شده این آخرین روایت مکرر، کمی آشفته شود. بی‌ترس از خاکی شدنِ شلوار پلوخوری عیدانه‌ام، ولو می‌شوم روی خاکِ پایینِ پای ننه‌دای به عید دیدنی! زیرچشمی لودرهای خاموش زیر سایه درختان کاج را نگاه می‌کنم. قرار است آن بیل‌های بزرگ فولادی مودب، همین امروز فردا این اسکلت‌های رعنای خاطرات مرا از میان خاک، قُلوه‌کَـن کنند. باید همه چیز را توی ذهنم مرتب کنم.*

*مَشَد نابات پاینده/سلمان باهنر/همشهری داستان


Share |