عشق ننهدای و برادربزرگام مصطفی، قصهایست اما من تنها راویِ دست اولاش هستم! چند سال یکبار هم که پا میدهد میآیم اینجا. با دلّه روغنهای مچالهای که تو باغچههای خشک قبرستان قدیمی پیدا میشود، روی سنگ قبر این دو دلداده میریزم و در سکوتی غمگین به پردهخوانی آن داستان عاشقانه میپردازم. داستان مشهدی نبات پاینده و نوهاش آقا مصطفی پاینده! جَخ این آخرین باریست که قد رعنای این دو دلداده را در کنار هم به نظاره مینشینم. همین ترس از نابودی همیشگی، باعث شده این آخرین روایت مکرر، کمی آشفته شود. بیترس از خاکی شدنِ شلوار پلوخوری عیدانهام، ولو میشوم روی خاکِ پایینِ پای ننهدای به عید دیدنی! زیرچشمی لودرهای خاموش زیر سایه درختان کاج را نگاه میکنم. قرار است آن بیلهای بزرگ فولادی مودب، همین امروز فردا این اسکلتهای رعنای خاطرات مرا از میان خاک، قُلوهکَـن کنند. باید همه چیز را توی ذهنم مرتب کنم.*
*مَشَد نابات پاینده/سلمان باهنر/همشهری داستان
سیل میآمد. آشورا1 پر میشد و آب از مستراحها فوارهوار بالا میزد. حیاط را پر میکرد. چاه را پر میکرد. چوبهای پوسیده و کاهها و دستهگلهای پلاسیده بالای شهریها را روی دستش میگرفت و میآورد توی اتاق ما و به ما تقدیم میکرد. فقط زبان نداشت که سلام کند.*
*از ندارد تا دارا/علیاشرف درویشیان/نشر اشاره/داستان خانهی ما
1: آبشوران؛ گنداب روبازی که از وسط کرمانشاه میگذشت و در دو طرف این گنداب خانههایی بنا شده بود. بعدها بخشهایی از آن پوشیده شد، اما در پایین شهر هنوز آبشوران ادامه دارد.
بعد از سیل میرفتیم توی ماسهها را که سیاه بودند میگشتیم. پول پیدا میکردیم. قاشق و بطری شکسته پیدا میکردیم. یکبار هم یک دکان عینکسازی را سیل از وسط شهر برده بود و ما چند تا چشم عاریه هم پیدا کردیم. یک روز یک بطری که عکس زن خوشگلی رویش بود پیدا کردیم. بابام هر وقت تماشایش میکرد، دزدکی ننه را نگاه میکرد و آهسته به طوری که ننه نشنود میگفت:
«هوووم! تو دنیا چه چیزهای خوبی هست.»
بعد بطری را بو میکرد و میگفت:
«اه، اه پیف! لعنت به کردارت.»
و بطری را پرت میداد. اما روزهای بعد دوباره اینکار را از سر میگرفت.*
*از ندارد تا دارا/علیاشرف درویشیان/نشر اشاره/داستان خانهی ما
بابام همیشه پالتوش را طوری روی سرش میگذاشت که یک آستین آن درست روی کلهاش قرار میگرفت و آستینش مثل یک پرچم توی آن تاریکی تکان میخورد. ما همچون لشکری شکستخورده افتان و خیزان، سرما را صاف میکردیم و پیش میرفتیم.
سگهای لب آشورا1 به سویمان حمله میکردند. اصغر گریه میکرد و بابام از آن دور مثل سرداری که لشکریانش را به هیجان بیاورد فریاد میزد:
«ای ماستهای نماسیده! ای دست و پا چوبیها! بدوید.»
و به طرف سگها فریاد میزد:
«چخه، چخه! آو پشته! خِتخِت!»
و ما تندتند میدویدیم. از ترس سگها و از ترس بابام!*
*از ندارد تا دارا/علیاشرف درویشیان/نشر اشاره/داستان حمام
1: آبشوران؛ گنداب روبازی که از وسط کرمانشاه میگذشت و در دو طرف این گنداب خانههایی بنا شده بود. بعدها بخشهایی از آن پوشیده شد، اما در پایین شهر هنوز آبشوران ادامه دارد.
ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
مثـل همـیـشـه صـورت من بـازتر شـود
دیگر بس است اینهمه اشکی که ریختیم
یـا رب نـذار! صــورت مـن خـیــس تـر شـود
گفتی کـه سـنگ لعل شـود در مـقام صبر!
این غیر ممکن است که سنگی گهر شود
از هــر کــرانـه تــیـر دعــا کـرده ام رهـا
شاید به هم بچسبد و مثل سپر شـود
کردم روانه هر چه پسر داشـتم به شهر
باشـد کـز آن مـیـانـه یـکی کـارگـر شـود!
ای جـان! حـدیـث مـا بـر دلـدار بـازگـو
شـاید بـه لـطف او بـر مـا نیـز بر شود
ای سرو سربلند! کمی شرم کن! بترس!
از آن زمـان که بـیـل جـمـاعـت تـبـر شـود*
*ناصر فیض