9 (از ندارد تا دارا - 6)
سه شنبه 90/5/25
بعد از سیل میرفتیم توی ماسهها را که سیاه بودند میگشتیم. پول پیدا میکردیم. قاشق و بطری شکسته پیدا میکردیم. یکبار هم یک دکان عینکسازی را سیل از وسط شهر برده بود و ما چند تا چشم عاریه هم پیدا کردیم. یک روز یک بطری که عکس زن خوشگلی رویش بود پیدا کردیم. بابام هر وقت تماشایش میکرد، دزدکی ننه را نگاه میکرد و آهسته به طوری که ننه نشنود میگفت:
«هوووم! تو دنیا چه چیزهای خوبی هست.»
بعد بطری را بو میکرد و میگفت:
«اه، اه پیف! لعنت به کردارت.»
و بطری را پرت میداد. اما روزهای بعد دوباره اینکار را از سر میگرفت.*
*از ندارد تا دارا/علیاشرف درویشیان/نشر اشاره/داستان خانهی ما